غزل مناجاتی با خداوند
دیدی آخر حب دنیا دست و پایم را گرفت رفته رفته دل ربود از من خدایم را گرفت چـشمـۀ اشکـم نمی جـوشد، نمی دانم چـرا من چه کردم که خدا حال بکایم را گرفت من به دنـبــال اجــابت بـودم امـا عـاقـبـت لـذت گـوشـه نـشـیـنـی و دعایـم را گرفت بازی دنیاست گر بی درد و غـم بـار آمدم بـدتـر آنکه این دل درد آشـنـایـم را گرفت روزگاری آرزوی من شهـادت بود و بس بعد آن دوران، زمان، حال و هوایم را گرفت در میان قلب خود هر روز زائر می شدم آه، شیطان رخنه کرد و کربلایم را گرفت من بدی کردم، زمین خوردم، ولی ارباب بود که میان روضه هایش دست هایم را گرفت |